اتاق آبی





فکر نمی کردم برای من هم اتفاق بیفتد، ولی افتاد.

آن قدیم ها از یکی شنیده بودم شرکت هما ن متاهل تازه ازدواج کرده را استخدام نمی کند. چون باردار می شوند می روند مرخصی زایمان. به چشمم خیلی بی رحمانه بود. خیلی خودخواهانه.

خارج را می گفتند خیلی به نیروی کارشان اهمیت می دهند. خیلی حمایت می کنند. بله. در قوانین بله. ولی در عمل.

رفتم یک مصاحبه ای. یک مصاحبه ی خیلی خوبی. توی یک شرکت خیلی خوبی. قشنگش هم این جاش که صاحبانش دو تا خواهر بودند. کارمندانش همه دختر. کلی مصاحبه کردند و گفتیم و شنیدیم و لذت بردیم. گفتند دنبال نیروی جدید می گردند چون دوتا از نیروهایشان باردار شده اند و رفته اند مرخصی.

بعد سنم را  پرسیدند. می گویند در مصاحبه های این جا نباید سن و ملیت را بپرسند! سن را که نمی توانستم دروغ بگویم اما شاید بهتر بود اصلاً نمی گفتم متاهلم. 

دفتر را نشانم دادند و گفتند که چقدر جو صمیمی و مهربان است و آشپزخانه داریم و دور هم غذا می خوریم و از هم یاد می گیریم و . یک عالمه زیبایی دیگر نشانم دادند.

آخرش قرار شد هفته بعد خبر بدهند.

و هفته بعد، امروز تمام شد.


بعله جانم.

سی و چاهار سالگی سن مشکلات آغازِ عبور از جوانیست.





گمانم چاهار پنج سال پیش، همینجا توى همین وبلاگ "تصویرگر کتاب کودک" شدم!

بله.

اول "باش" شدم بعد "کشف"!

حالا اینجا توى مونترال "نقاش" شدم. کوهن چاهارده روز دیگر هشتاد و چاهار ساله مى شود و من براى تولدش - بگذارید ببینم؛ یک . دو . سه. - شش پرتره کشیدم. مى خواهم نمایشگاهشان کنم روى دیوارى در کافه اى یا گالرى اى در گوشه اى از این شهر هنرمند.

همین!

آمدم خبرتان کنم.











بعله. سرما خوردم. وسط مهمانى و گیلاس دوم سر شام گلویم خارید و صبح نشده شک و تردید به یقین در آمد و  سرما خورده اى واقعى بودم.

دو روز نرفتم سر کار.

هر روزش مى کند . شش و نیم ضربدر دوازده و نیم . هشتاد و یک دلار و بیست و پنج سنت. دو روزش . صد و شصت و دو دلار و نیم!

هعى.

عیبى ندارد. همین است آدمیزاد. 

به یک خارش گلو از دست و پایش هم نمى تواند استفاده کند تا دو روز.

فردا مى روم سرکار. بهترم انگار.

کته ى شل داریم شام. عشق من. :) چرا راستى؟ یاد خانه ى مادربزرگ است حتماً. آن مادربزرگ که دوستش دارم، نه آن یکى که دوستش ندارم.

گفته بودم آدم ها کسانى را درخانواده دوست دارند که مادرشان دوست داشته باشد؟ یک ربط ناجورى احساس آدم به احساس مادرش دارد. که نباید گویا. آتى گفت ببر این بند ناف را!

نسیم راستى عروسى کرد. نبودم که پاى بکوبم. دلم سوخت. این بار که بروم سیییر تماشایشان مى کنم.

دلم تنگ رفتار معمولى عاشقشان است. همه چیزشان معمولیست. همه چیزشان مهربان است. کیف است. دوستشان دارم. دوستم دارند.


کوهن ها به انتظارند. یک عده به انتظار بوم هاى نساخته ى به انتظار تمام شدن تز آقاى معمار، یک عده منتظر رمق دست براى گذاشتن آخرین سایه ها.


یک کامیون کوچک روى یخچال نشسته که بارش یک کمى سبزیجات است و یک ماشین کوچکتر. از کلمبیا آمده. قرار است یاد کلمبیا بیاندازدمان. کارولینا مهمانمان بود. گفت که مى خواد برگردد. گفت که تنهایى سخت است. گفت که ورک پرمیتش را مى گیرد و مى رود. آمد خداحافظى و کامیون داد. باید به هدیه هاى ارزان دادن عادت کنم. قشنگترند. و راحتتر! ایرانى ها گران هدیه مى دهند. هنر مى خواهد ارزان هدیه دادن. یاد مى گیرم.


آخر اینکه روزگار به راه است.

حالم خوب است.

منتظر هیچ چیز نیستم.

همین ها که دارم خوب کار مى کنند.

امیدوارم شما هم به مراد دلتان برسید.


:)




تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Natasha فروشگاه خرید سریع و فوری و لحظه ای مورد عجیب هانس شنیر جملات عاشقانه | عکس های عاشقانه مطالب بورسی سام راد موزیک | دانلود آهنگ جدید | موزیک های تاپ فروش تجهیزات نظافت آلات صنعتی شرکت اسب زر لونا